
با بچه های مکتب صادق (۱۶)؛
وقتی که امام جماعت فرار کرد
همه تعجب کردند! حسین که هیچ وقت امام جماعت نمی ایستاد، چطور یک باره قبول کرد؟! با عجله به حسین اقتدا کردیم و رکعت اول و دوم را با قرائتی زیبا خواند. در رکعت دوم به سجده دوم که رفتیم، هرچه منتظر ماندیم، خبری از الله اکبر نشد. یک دفعه یکی از آخر نمازخانه داد زد: پاشید بابا، حسین بیک محمدلو فرار کرد!
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهیدحسین بیک محمد لو (متولد ۱۳۴۶، شهادت ۲۱ دی ۱۳۶۵، کربلای ۵)
راویت علیرضا اشتری
زرنگ و پر جنب و جوش
از مهر ۱۳۶۱ و از کلاس مطهری با هم بودیم. هردوکوچک و ریز جثه و جایمان در ردیف های اول کلاس و کنار هم بود. بسیار باهوش بود؛ اما شلوغی و بازی گوشیاش نمیگذاشت آنطورکه باید و شاید در دروسش شاخص و شاگرد اول شود؛ ولی همیشه جزو خوب ها بود: زرنگ و ریزبین و با دقت.
مثل چی آتش می سوزاند و پر جنب و جوش بود. اهل گل کوچک و پایه برنامههای کوه بود که علی آقای خندان تقریبا از بهار ۱۳۶۲ راه انداخت. قریب به اتفاق همهشان را شرکت میکرد.
بهار ۱۳۶۲ یک روز غروب، مانده بودیم مکتب. چند درخت توت باغچههای حیاط جلویی مفصل میوه داده بودند. رفتیم از آشپزخانه چند سفره بزرگ و چند تشت بزرگ پلاستیکی گرفتیم.
وحید با روح و حسین بیک محمد لو رفتند بالای درختها و مفصل توت تکاندند. ما هم این پایین سفره نگه داشتیم و دو تشت خیلی بزرگ را از توت های بسیار درشت و شیرین و خوشمزه پر کردیم.
حسین اذان گفت و نماز مغرب و عشا خواندیم. بعد هم مفصل توت خوردیم. فردا ظهر هم همه بچه های مکتب از آن توتها با ناهارشان نوش جان کردند.
پاییز ۱۳۶۲ حسین هم آمد رشته معارف و باز هم همکلاس شدیم. این اتفاق سال بعد هم تکرار شد. زمستان ۱۳۶۳ در پی اعتراض گروهی به برنامه و رشته معارف، او هم آمد کلاس شهید همت.
دوم ریاضی را فشرده خواندیم و امتحاناتش را خیلی خوب دادیم و خرداد ۱۳۶۴ مدرک دوم ریاضی را گرفتیم. برای اینکه یک سال از درس عقب نماند، همان تابستان با آقا مسعود میرزایی رفتند دبیرستان شهید آل آقا و فشرده سوم ریاضی را خواندند و امتحان دادند و موفق هم شدند؛ کاری که من و خیلی های دیگر همتش را نداشتیم و انجامش ندادیم.
بعد از امتحانات شهریور هم سریع رفت جبهه. اعزام انفرادی می گرفت و می رفت پیش رفقایش در لشکر ۱۰. برای اینکه بتوانیم جبهه برویم، از مکتب انصراف دادیم و از سال تحصیلی ۱۳۶۴-۱۳۶۵ دیگر دانش آموز مکتب نبودیم.
یک بخش طولانی از تابستان ۱۳۶۴ را با حسین بیک محمد لو و مهدی بیدی با هم گذراندیم، با تمرین موتورسواری و زیارت و دیدار دوستان و مسجد و مراسم مذهبی.
از پاییز ۱۳۶۴ حسین دیگر دانش آموز سال آخر دبیرستان رشته ریاضی بود و سفت درس میخواند. جبهه هم که میرفت به گردانهای لشکر ۱۰ می پیوست.
رشد و پختگی حسین
اردیبهشت سال ۱۳۶۵، گردان ما از پدافندی خط فاو برگشته بود. داشتم توی محوطه ساختمان تیپ ذوالفقار لباس میشستم و کارهای عمومی میکردم که به دیدارم آمد.
حسابی چاق سلامتی و روبوسی کردیم. از همه دری صحبت کردیم و یکی دو ساعت با هم بودیم. به وضوح می دیدم که یک دفعه چقدر مرد و چقدر رشید شده. هم قد کشیده بود و هم اخلاق و رفتارش به کلی تغییر کرده بود.
آن خط شلوغی و آتش سوزاندن کاملا درون شخصیتش پنهان شده بود و حالا مثل یک فرمانده پخته و مدیر منابع نیروی انسانی محکم حرف می زد.
از حرفها و تعاریفش معلوم بود که در گردانشان خیلی جا افتاده و پیک گردان شده و بچه های شلوغ لشکر ۱۰ ازش حساب میبرند؛ طوری که وقتی حسین کتاب و دفترش را باز میکرد که درسش را بخواند، همه شلوغکاریها تمام میشد و همه سکوت می کردند که او به درسش برسد و این برای آن جمع، یعنی خیلی.
چقدر از بچه ها و فرماندهان خوبشان حرف زدیم، از محمد موافق و برادرش محمود موافق، از داود حیدری و از دیگران. اصرار کردم ناهار بماند؛ اما نماند و خداحافظی کرد و رفت. نمی دانستم این آخرین دیدارمان است.
خبر شهادت حسین
۲۴ دی ۱۳۶۵، شب علی آقا خندان آمد دم مجتمع رزمندگان میدان امام حسین (ع) و چون نمیدانست ما در کدام کلاسیم، تا ساعت هشت و نیم شب دم در خروجی و توی حیاط صبر کرد که کلاسها تمام شود و ما را ببیند و خبر بدهد که فردا تشییع پیکر حسین است.
پشت موتور مرتضی توکلی به سمت خانه میرفتیم و دانههای اشک از گوشه چشمانم در هوا رها میشد.
صبح زود ۲۵ دی ۱۳۶۵ جمع شدیم جلوی حسینیه محلاتیها و گروهی رفتیم محلهشان برای تشییع؛ من و مرتضی توکلی و علیاکبر نوری اعتماد و محسن شیخی و رضا فارسی و علی آقای خندان و چند دوست دیگر که یادم نیست.
چه تشییع شلوغی. چقدر پدرش شکسته و غمگین به نظرم آمد و دلم برایش سوخت. آقا محسن شیخی عکس میانداخت و شاید هنوز هم داشته باشدشان.
روایت همرزم شهید:
بمب روحیه
من و حسین بچه محل و خیلی رفیق بودیم. هر دو هم پیک گردان. در جبهه یک موتور تریل هندا ۲۵۰ تحویل هر کداممان بود و خیلی با آن اینور و آن ور میرفتیم.
خیلی باصفا بود و خندهرو، اصلاً بمب روحیه. گاهی کارهایی میکرد که همه گردان را میخنداند و به هم میریخت.
امام جماعت فرار کرد!
یکبار اذان ظهر را که گفتند، سه چهار نفر از بچهها به هم تعارف میکردند و جلو نمیرفتند تا امام جماعت شوند. یکدفعه حسین وارد شد و همه به او گفتند حسین آقا بفرما برو جلو. لحن آن جمع شوخی بود؛ اما حسین با قیافهای جدی و حقبهجانب رفت جلوی صف اول و نماز جماعت را شروع کرد.
همه تعجب کردند! حسین که هیچوقت امام جماعت نمیایستاد، چطور یکباره قبول کرد؟! باعجله به حسین اقتدا کردیم و رکعت اول و دوم را با قرائتی زیبا خواند. در رکعت دوم به سجده دوم که رفتیم، هرچه منتظر ماندیم، خبری از اللهاکبر نشد. یکدفعه یکی از آخر نمازخانه داد زد: پاشید بابا، حسین بیک محمد لو فرار کرد!
سرمان را که بلند کردیم، دیدیم حسین مشغول خندیدن و فرار است. تازه دوزاری مان افتاد و دنبالش کردیم. حسین میدوید و میگفت: بابا میخواستم سربهسرتان بگذارم. بیخیال.
چایی با آب آفتابه!
یکبار هادی میرزایی خدابیامرز که آن زمان معاون گردان حضرت قمر (ع) بود، خستهوکوفته وارد چادر ارکان شد. صورتش ترکشخورده بود و بهسختی صحبت میکرد. به حسین گفت: برو یک چایی برایم بیاور.
حسین رفت و خیلی زود با یک لیوان چای داغ برگشت و آن را داد دست هادی میرزایی، او هم سریع هورت کشید.
نگاهم افتاد به حسین و متوجه شدم دارد زیرپوستی میخندد. شک کردم و پرسیدم: حسین به این سرعت چطوری چای درست کردی؟ آب جوش از کجا آوردی؟!
با قیافهای جدی گفت: توی آفتابه بیرون چادر آب گرم شده بود؛ ریختم توی کتری، زودجوش آمد و چای به این خوبی دم کردم!
هادی میرزایی تا این جمله را شنید، چای پرید توی گلویش. قاتی کرد و لیوان را انداخت و خیز برداشت دنبال حسین. داد میزد: بگیرمت کشتمت! حسین هم میخندید و مثل جت در میرفت.
سیلی ناخودآگاه
اردیبهشت ۱۳۶۵ عملیات فکه، من در گردان زهیر بودم و حسین در گردان قمر. عراقیها منطقه را جهنم کرده بودند و خیلی وحشتناک آتش میریختند.
نیمههای شب حسین را دیدم که از کنار نیروهای گردان ما عبور میکرد.: سرتاپا خاکی و بسیار خسته. نای حرکت نداشت. تا دیدمش، سراغ رفقای مشترکمان را گرفتم: از عبدالله چه خبر؟ گفت: شهید شد. رضا چی؟ شهید شد. فلانی چی؟ شهید شد.
از کوره در رفتم و زدم زیر گوشش و ناخودآگاه زدم زیر گریه. حسین هم گریهاش گرفت و با هم ضجه میزدیم. گفتم: آخه حسین، چرا هرکه را میگویم، میگویی شهید شد؟ گفت: عباس، چرا میزنی؟ میبینی که من از تو داغون ترم، غم بچهها بس نبود؟! مدتی به یاد بچهمحلهای شهیدمان گریه کردیم و من هنوز شرمنده آن سیلی ناخودآگاه و غیرارادی هستم.
شهادت در کربلای ۵
برای عملیات کربلای ۵، گردان قمر بنیهاشم (ع) به فرماندهی حاج مجتبی عسگری و معاونت هادی میرزایی آماده عملیات شد.
همه تجهیز شدند و فرماندهان تأکید کردند به خاطر شرایط خاص خاکریزها و موقعیت باتلاقی و پوشش آبگرفته منطقه، هرکسی میتواند، مهمات اضافی بیاورد؛ چون احتمالاً امکان پشتیبانی دوباره و ارسال مهمات آسان نبود.
حسین پیک گردان بود. پشت موتور تریل یکدستش بهفرمان بود و با دست دیگرش دو تا موشک آر.پی.جی ۷ برداشته بود. گفتم: حسین، بده من میآورم. گفت: نه تو هم هرچه میتوانی، خودت بیاور.
آن شب باوجود ناهمواری جاده خاکی و مسیر ناشناخته، موتورسواری واقعاً دشوار بود. حسین تا جایی که توانست با موتور آمد و بعد آن را گذاشت کنار جاده و پیاده ادامه داد.
پشت دژی که قرار بود از آنجا عملیات را آغاز کنیم، مستقر شدیم. درگیری شروع شد. تا آنوقت چنین حجم آتشی از دو طرف و بهخصوص از سمت بعثیها ندیده بودم. حسین شب تا صبح اینطرف و آنطرف دوید و آرام و قرار نداشت. خاک خالیشده بود و خسته خسته.
نزدیک طلوع آفتاب زیر آتش شدید دشمن، دستوپاشکسته با تیمم و با سرعت، نماز صبح را خواندیم. یک ساعت بعد به خاطر روشن شدن هوا، منطقه کمی آرامتر شد. هم تحرکات دشمن و هم مقابله ما کمتر شده بود.
آتش هنوز سنگین بود؛ اما جو آرامتر بود. ساعت حدود ۹ صبح بود که حسین از کنارم عبور کرد و در امتداد خاکریز بهطرف سنگر هادی میرزایی، معاون گردان رفت تا پیغامی را به او برساند.
رنگش پریده و لبانش خشک و تشنه بود. از بس دویده بود و کنارش خمپاره و توپ خورده بود، همه هیکلش را خاک برداشته بود، حتی مژگان و ابروانش را.
ساعتی گذشت، فرمانده گردان با عجله آمد و دستور داد سریع بچهها را جمع کنیم تا با یکی از گردانهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) جایگزین شویم. حتی گفت: شهدا و مجروحان را هم بچههای تعاون برمیگردانند و نگران آنها نباشید؛ فقط زود بچهها را خبر کنید و با تویوتاها برگردانید عقب.
دویدم و سنگر به سنگر و نفربهنفر خبر دادم و بچهها را جمعوجور کردم. یکییکی سوار وانت تویوتا شدند، اما هرچه گشتم، از حسین خبری نبود. از هرکه میپرسیدم، جواب درستوحسابی نمیداد.
آخرین ماشینها که داشتند میرفتند، یکی از بچهها درحالیکه سوار بار تویوتا میشد، گفت: حسین بیک محمد لو با هادی میرزایی توی سنگر انفرادی بودند که خمپاره ۱۲۰ خورد روی سقف سنگر و هر دو شهید شدند.
آخرین نفر که سوار شد، پیش خودم گفتم میروم و پیکر حسین و هادی را برمیگردانم. همان لحظه حاج مجتبی عسگری سر رسید و گفت: عباس، بدو برس به آخرین ماشین. تو با بچهها برو و نگران شهدا نباش.
دنبال آخرین تویوتا دویدم و پریدم پشتش و تا عقبه گردان یکبند گریه کردم.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۸، ۱۸۳، ۱۸۴، ۱۸۵، ۱۸۶