
طنز دفاع مقدس؛
موشه رو بگیرش
پریدم بالای سرش و گفتم: کیا رو بگیرمش؟ گفت: موموموش ... موش. موشه رو بگیرش. گفتم: کجاسش موش بی صاحاب؟ گفت: زیر لباسم داره لول می خوره.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، محمد علی نوریان از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به بیان خاطره ای ظنزآمیز از دوران جنگ تحمیلی پرداخته که به مناسبت ایام نوروز منتشر می شود:
بهعنوان یک بسیجی داوطلب، در منطقه خط پدافندی جزیره مجنون مشغول بودم. جلوتر از مقر اصلیمان توی پاسگاهی که به آن سنگر کمین میگفتیم بهنوبت نگهبانی میدادیم.
جنس قائده پاسگاه از یونیلیت و روی آب شناور بود. پاسگاه توسط نیزارها مهارشده بود. وظیفه ما زیر نظر گرفتن رفتوآمدهای احتمالی گشتیهای دشمن بود. چند روز بعد از حضورمان در آن پاسگاه، متوجه شدیم موش دارد زندگیمان را زیرورو میکند. موشها خیلی کوچک بودند و روزبهروز هم زیادتر میشدند.
این سؤال به ذهنمان آمد که وسط اینهمه آب، موش از کجا پیداشده است. وقتی بررسی کردیم به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً چندتا موش توی گونی خاکهای سنگر بوده و براثر زاد و ولد تعدادشان زیاد شده است. به تدارکات گفتیم برایمان تلهموش بیاورد تا بتوانیم موشها را بگیریم.
تلهها از راه رسید. چون قبلاً در به دام انداختن موش با تله مهارت داشتم، دستبهکار شدم، مغز پستهای را به سوزن تله گیر میدادم و موش طماع را به دام میانداختم.
یکی از شبها وقتی اغلب بچهها خوابیدند، مشغول نگهبانی شدم. از ترس، چهارچشمی اطرافم را میپاییدم. وقتی یک گربهماهی از سطح آب بالا میآمد و دوباره چالاپی میپرید توی آب، بندو بست دلم از هم پاره میشد. احتمال میدادم یکی از غوّاصهای دشمن میخواهد از زیرآب بالا بیاید و سرم را گوش تا گوش ببرد.
ساعت حدود سه بامداد بود. بعد از رقص یک گربهماهی و شیرجه زدنش در آب، بلافاصله صدای تق تلهموش را از سنگر ادوات شنیدم. چند لحظه بعد تلفن قورباغهای سنگرم زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، هنرمند (همرزم) پرسید:
تا حالا چند تا موش گرفتی؟ گفتم یازدهتا. گفت: منم همین حالا یکی گرفتم. گفتم یادم بنداز اگه زنده موندی، بعداً یه جایزه برات بخرم!
بنده خدا از بس حوصلهاش سر رفته و مثل خودم ترسیده بود؛ میخواست مطمئن شود من خوابم یا بیدار.
چند دقیقه از آن ماجرا گذشت. هنوز توی دلم به هنرمند میخندیدم که یکی از بچهها وحشتزده از خواب پرید و بلند شد، نشست. دستهایش را تکان میداد و میگفت: بگیرش، بگیرش.
پریدم بالای سرش و گفتم: کیا رو بگیرمش؟ گفت: موموموش ... موش. موشه رو بگیرش. گفتم: کجاسش موش بی صاحاب؟ گفت: زیر لباسم داره لول می خوره.
گفتم: بگیر بندازش بیرون. گفت: نمی تونم، چندشم میشه. گفتم: فانسقه ت رو بازکن؛ بره پایین از توی پاچه ت بیفته.
گفت: جرئت نمیکنم.
همانطور که از خنده رودهبر شده بودم، پیراهن و زیرپیراهنش را از زیر فانسقه اش بیرون کشیدم. بچه موش افتاد و فرار کرد.
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۸۵، ۸۶، ۸۷