
بچههای مسجد طالقانی(۲۸)؛
دوباره غم بعد از شادی /سومین شهید مسجد
غلام با ناراحتی و پاهایی لرزان به مسجد برگشت و ماجرا را برای بچهها تعریف کرد. فضایی که تا چند لحظه پیش از صدای تشویق تیمهای والیبال و شادی و شوخی بچهها پرشده بود، این بار با صدای ناله و گریه همان بچهها رنگ غم به خود گرفت.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
دوباره غم بعد از شادی
نوروز گترانی یکی از بچههای فعال مسجد بود. او از جمله نیروهایی بود که در مسجد ماند و تحت نظر شورا به فعالیت پرداخت. بچهها هر وقت برای دیدوبازدید و خبر گرفتن از هم به مسجد میرفتند، با همدیگر فوتبال یا والیبال بازی میکردند.
یک روز از فروردین ۱۳۶۰ که جمع بچهها جمع بود، تصمیم گرفتند به حیاط بروند و والیبال بازی کنند آنها بعد از تیم بندی و یارکشی مشغول بازی شدند.
نوروز روی لوله نشسته بود و بازی را تماشا میکرد. پسرخالهاش رحمان سلطانی هم که از نوروز بزرگتر بود و در بیمارستان شیروخورشید کار میکرد به دیدار نوروز آمد. آنها خیلی به هم وابسته بودند و هرچند روز یکبار به دیدن هم میرفتند. یا رحمان به مسجد میآمد، یا نوروز میرفت بیمارستان تا او را ببیند.
آنها در کناری ایستادند و همانطور که مشغول تماشای بازی بودند، با هم گپ میزدند. هنوز بازی تمام نشده بود که نوروز و رحمان تصمیم گرفتند بروند.
نوروز بهطرف غلام رفت و به او گفت: غلام تو پسر خیلی خوبی هستی! مو الآن باید با پسرخالهام برم، ولی وقتی برگشتم، باهات کار دارم.
آنها از همه خداحافظی کردند و از کوچه مابین مسجد طالقانی و مسجد علی ابن ابیطالب (ع) بهطرف بیمارستان راه افتادند.
زمان زیادی نگذشته بود که صدای انفجار خمپاره آمد. بازی به هم خورد و همه بچهها در گوشهای پناه گرفتند. همه نگران نوروز و رحمان بودند؛ اما هنوز وضعیت عادی نشده بود که بتوانند از جایشان بلند شوند.
غلام بلند شد و با شجاعت گفت: «مو میرم ببینم چه خبره!» و باعجله از مسجد خارج شد و از همان مسیری که آنها رفته بودند، شروع به دویدن کرد تا به محل اصابت گلوله رسید.
کمی جلوتر دید یک نفر ترکش به سرش خورده و تکهتکه شده و در دم شهید شده است. غلام او را نشناخت. از پسری که زودتر خودش را به آنجا رسانده بود؛ پرسید ای کی بود؟ او هم گفت: «ای همو پسریه که الان از مسجد شما اومد بیرون!
غلام با ناباوری و ترس جلو رفت و لبهای خندان نوروز را شناخت. همانجا چند لحظه خشکش زد؛ اما با فریادهای دلخراشی به خودش آمد.
در گوشهای دیگر رحمان دست و پایش قطعشده و ترکشی هم در بیضههایش خورده بود. او از درد چنان نالههایی میزد که دلسنگ را آب میکرد؛ ولی تا قبل از آمدن آمبولانس به شهادت رسید.
غلام با ناراحتی و پاهایی لرزان به مسجد برگشت و ماجرا را برای بچهها تعریف کرد. فضایی که تا چند لحظه پیش از صدای تشویق تیمهای والیبال و شادی و شوخی بچهها پرشده بود، این بار با صدای ناله و گریه همان بچهها رنگ غم به خود گرفت.
هیچ کاری از دستشان برنمیآمد. داغ غم عنایت و تیرداد هنوز روی دلشان سنگینی میکرد که این حادثه جانسوز هم روی قلبشان چنگ انداخت. آن پسرخالهها دوستان باوفایی بودند که از کودکی تا پایان زندگی همدیگر را رها نکردند.
ادامه دارد...
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمود زاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۶۳، ۲۶۴