به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید سید مجتبی علمدار؛

اعتقاد به کار فرهنگی برای جوانان

«همیشه من ناراحت بودم و می گفتم:آقا چرا اینقدر بیرون می روی، کمی بالاسر من و بچه مان باش.» می گفت:«الان کار فرهنگی در راس امور است و نمی توانم از این بچه ها غافل شوم. خودش را وقف کرده بود.»

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، سید مجتبی علمدار در سحرگاه 11 دیماه سال 1345 در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع) در شهر «ساری» به دنیا آمد. دوران تحصیلش را در ساری طی کرد. در 17 سالگی به عضویت بسیج درآمد و در سال 1362 به جبهه کردستان رفت.

وی برای اولین بار در عملیات کربلای 1 شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل(ع) در لشکر 25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند.

او در کربلای 4 و 5 حضور داشت، در کربلای 8 مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت ودر عملیات کربلای 10 در جبهه شمالی محور «سلیمانیه- ماووت» شرکت کرد. در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8 به شدت شیمیائی شد.

سید مجتبی در سال 1366 به عضویت سپاه درآمد و فرماندهی گروهان «سلمان» از گردان «مسلم بن عقیل» -از گردان های خط شکن لشکر 25 کربلا- را برعهده گرفت.

سید مجتبی پس از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد و در دیماه 1370 با خانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن دختری به نام «زهرا» بود.

او مداح اهل بیت(ع) بود و همیشه مراسم را با نام حضرت مهدی(عج) شروع می کرد.

حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دیماه 1375 به دلیل جراحت شیمیائی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی هوشی کامل ،هنگام نماز مغرب و عشا، روز 11 دیماه سال 1375، پس از آنکه برای لحظاتی به هوش می آید، پس از ادای شهادتین، به شهادت می رسد.

تلاش برای جذب جوانان

مداحی سید صدا نداشت، اما صدایش سوز خاصی داشت که آدم را می گرفت. می گفت: دنبال سبکی می گردم که جوانها  را جذب کند و با محتوا هم باشد. می گفت: باید با این جوان ها کارکرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند.

درس بزرگ برای مداح ها

یکبار یکی از بچه های هیئت آمد و گفت: توی مراسم ها و روضه اهل بیت(ع)، اصلا گریه ام نمی گیرد! سید گفت: اینجا هم که من خواندم،گریه ات نگرفت؟ گفت: نه! سید گفت:مشکل از من است. من چشمم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد.

به روایت همسر

روز خواستگاری، قبل از اینکه بخواهیم با هم صحبت کنیم؛ به من گفت که می خواهم یک کار قشنگ کنم. من گفتم: بفرمائید.گفت: من قرآن را باز می کنم، اگر استخاره خوب آمد، با شما حرف می زنم. اگر خوب نبود که خداحافظ. اول سوره محمد(ص) آمد و ایشان آیه را خواند و قرآن را بست و گفت:چه کچل باشی، چه کر و کور باشی، زن من هستی.

غذا که می پختم به من می گفت:اجرت با حضرت زهرا(س).آن اوایل که غذا می سوخت، یا خوب در نمی آمد، بازهم از من تشکر می کرد. در هر حالتی شاکر بود.

اعتقاد به کار فرهنگی

نمازهای دسته جمعی در خیابان می گذاشت. در پارک مراسم می گرفت و اولش با نماز جماعت شروع می شد و خودش مداحی می کرد و جایزه می داد. همیشه من ناراحت بودم و می گفتم:آقا چرا اینقدر بیرون می روی، کمی بالاسر من و بچه مان باش. می گفت:الان کار فرهنگی در راس امور است و نمی توانم از این بچه ها غافل شوم .خودش را وقف کرده بود.