به مناسبت سالروز شهادت سعید عیسی‌وند، راوی مرکز اسناد؛

تلاش سعید برای همراهی همسایگان با ندای الله‌اکبر انقلاب

زمستان ۵۷ بود. تظاهرات و راهپیمایی هرروز بیشتر می‌شد. شب‌ها مردم روی پشت‌بام‌ها جمع می‌شدند و الله‌اکبر می‌گفتند. از همسایه‌هایشان کسی شب‌ها الله‌اکبر نمی‌گفت. سعید از این موضوع ناراحت بود. بلند شد کتانی‌اش را پوشید و...

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، سعید عیسی‌وند در شهریورماه سال 1340 در محله پامنار تهران به دنیا آمد و در دامن مادری با تقوا پرورش یافت. در دوران تحصیل جزء بهترین دانش آموزان کلاس بود.

او به همراه برادر بزرگ‌ترش در پخش اعلامیه‌های انقلابی و فعالیت‌های ضد رژیم شاه، حضور فعالی داشت و یک‌بار هم دستگیر شد، اما به علت سن کم با تلاش خانواده آزاد شد.

بعد از پیروزی انقلاب، در فعالیت‌های بسیج محل سکونتش (محله سهروردی تهران) شرکت کرد و مسئولیت پایگاه بسیج مسجد «طلاچیان» را به عهده گرفت.

برادر کوچک‌ترش (شهید مسعود عیسی وند) به دست منافقین کوردل، در جریان برپائی نمایشگاه هفته دفاع مقدس، در تقاطع خیابان «سهروردی» و خیابان شهید «مطهری» ترور شد. ازآن‌پس سعید نقش بسزایی در شناسایی و دستگیری منافقین، ازجمله عوامل ترور برادر ایفا کرد.

با توجه به اعتقادات مذهبی‌ای که داشت، به‌صورت آزاد در کلاس‌های دانشکده الهیات شرکت می‌کرد.

از آذرماه سال 1361 جذب دفتر سیاسی سپاه (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی) شد و از اواخر دی‌ماه همان سال به‌طور رسمی عضو سپاه شد و فعالیتش را به‌عنوان راوی در لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) شروع کرد.

از مدت فعالیت شهید عیسی وند، حدود 90 نوار درباره ثبت وقایع جنگ در لشکر 27 برجا مانده است. در اولین اعزام او به منطقه عملیاتی فکه جنوبی، در عملیات والفجر مقدماتی، براثر اصابت ترکش دعوت حق را لبیک گفت و در کنار برادر کوچک‌ترش که در شهادت از او سبقت گرفته بود، آرام گرفت.

عشق به اباعبدالله (ع)

سینه‌زنی‌های محرم را دوست داشت. وقتی هم که محرم نبود، گاهی می‌رفت دوست‌هایش را می‌آورد، توی حیاط باهم سینه‌زنی می‌کردند. مادر حوصله‌اش زیاد بود. از تکه‌های چادر مشکی برایشان پرچم و بیرق درست می‌کرد و می‌داد دستشان و با آن دور حیاط می‌گشتند. سینه‌زنی‌شان که تمام می‌شد، شربتی برایشان درست می‌کرد و می‌ریخت توی لیوان بهشان می‌داد.

علاقه به حدیث آموزی

کلاس اول تمام شد، یکی از روزهای تابستان بود، مادر دید سعید پی خودکار و دفترچه می‌گردد. تعجب کرد؛ حالا که مدرسه تمام‌شده، سعید برای چی خودکار و دفتر می‌خواهد. سعید گفت: «یه آقائی گفته بچه‌ها بیان مسجد علی بن ابیطالب (ع) می خوام براشون حدیث بگم.» مادر براش وسایل گرفت. هرروز بعد ناهار، سعید می‌رفت مسجد. همه حدیث‌ها را با خط خودش می‌نوشت و می‌آورد خانه برای همه می‌خواند.

استادیوم امجدیه (شهید شیرودی)

پدر مشغول کارهای مغازه بود و وقت گردش بردن بچه‌ها را نداشت. مادر نمی‌گذاشت توی آپارتمان بمانند و حوصله‌شان سر برود. خودش بچه‌ها را جمع می‌کرد، می‌برد استادیوم «امجدیه». بچه‌ها خیلی فوتبال دوست داشتند. محمد، سعید، مریم و مسعود، بزرگ‌تر بودند، مادر عباس را هم که بچه آخر بود، می‌پیچید لای پتو، بغلش می‌کرد و با خودش می‌برد. گاهی دوست‌های محمد و سعید هم همراهشان می‌آمدند و به‌اندازه یک تیم فوتبال بچه، دنبال مادر راه می‌افتادند، می‌رفتند تماشای فوتبال.

دبیرستانی که شدند، زمین خاکی نزدیک میدان «آرژانتین»، پاتوق بازی‌هایشان شد. قبل از اینکه آفتاب بزند، می‌رفتند در خانه‌های همدیگر، اگر کسی خواب بود، سنگریزه می‌زدند به شیشه اتاقش که بیدار شود. چندنفری جمع می‌شدند توی زمین خاکی و تا غروب فوتبال بازی می‌کردند.

احترام به میهمان

بچه‌ها شیطنت داشتند، اما حواسشان به چیزهای ریز هم بود. خانه خودشان، وقتی میهمان سرزده از راه می‌رسید، سعید برادرش را صدا می‌کرد توی آشپزخانه. می‌گفت: «بیا ما بگیم غذا خوردیم که غذا کم نیاد.»

فعالیت‌های انقلابی

با اوج‌گیری مبارزات انقلابی مردم ایران، سعید و برادر بزرگ‌ترش محمد، هردو فکر و ذکرشان شده بود انقلاب. راه‌پیمایی که می‌رفتند، کلیشه با خودشان می‌بردند، می‌گذاشتند روی دیوار و «مرگ بر شاه» می‌نوشتند. سعید هم با خط خوبی که داشت؛ روی مقواها با ماژیک می‌نوشت و می‌گذاشت زیر برف‌پاک‌کن ماشین‌ها.

یکی از روزهای دی‌ماه سال 57، که محمد و سعید رفته بودند تظاهرات، تیراندازی شد. بچه‌ها، کوچه به کوچه فرار می‌کردند. وقت اذان ظهر که شد، رفتند مسجد «خرقانیان» برای نماز. موقعی که آمدند بیرون، نیروهای شاه جلوی در مسجد منتظر بودند. همراه با یکی از دوستانشان، آن‌ها را سوار یک جیپ آهو کردند و بردند کلانتری 5، میدان «سنائی».

بازداشتگاه توی زیرزمین بود. محمد و دوستش را صدا کردند و بردند باغ شاه. اما سعید هنوز 18 سالش نشده بود و همان‌جا نگهش داشتند. پدر و مادر دلشان قرار نداشت. مادر هر شب تا صبح نماز می‌خواند و دعا می‌کرد. چند روز بیشتر نگهشان نداشتند. سعید زودتر آزاد شد. محمد را هم چند روز بعد آزاد کردند.

تلاش سعید برای همراهی همسایگان با ندای انقلاب

زمستان 57 بود. تظاهرات و راهپیمایی هرروز بیشتر می‌شد. شب‌ها مردم روی پشت‌بام‌ها جمع می‌شدند و الله‌اکبر می‌گفتند. از همسایه‌هایشان کسی شب‌ها الله‌اکبر نمی‌گفت. سعید از این موضوع ناراحت بود. یک‌شب طاقتش تمام شد. گفت: «ما اینجا نشستیم و دارن مردم رو به خاک و خون می کشن. اسم امام رو که می‌برند، می بندنشون به گلوله.»

بلند شد کتانی‌اش را پوشید. یک کارد گذاشت توی جورابش. از پله‌ها که رفت بالا، پدرش فهمید و دنبالش رفت. نگذاشت برود پشت‌بام. سعید توی روی پدر نایستاد، از خانه زد بیرون. پدر هم باعجله دنبالش رفت. فرصت نکرد کفش پایش کند. همان‌طور با پای‌برهنه دنبال سعید می‌رفت. به سعید گفت: «سعید هرکجا بری دنبالت می‌آم، خواهش می‌کنم برگرد. پاهام یخ کرد.» سعید فهمید پدرش کفش ندارد. دولا شد پایش را ببوسد، پدر نگذاشت. دستش را بوسید و گفت: «به یه شرط، که ما اونجا تو خونه الله اکبر بگیم وگرنه من بالا بیا نیستم.» پدر قبول کرد.

کم‌کم تعداد همسایه‌هایی که می‌آمدند پشت‌بام، بیشتر شد. همسایه‌های مسیحی‌شان هم که طبقه دوم و سوم بودند؛ می‌آمدند الله‌اکبر می‌گفتند.

انتظامات

روزی که قرار بود امام برگردد، سعید هم توی انتظامات مراسم ورود امام بود. شبانه از طرف مسجد رفته بودند، تمام مسیر را گل گذاشته بودند.

فعالیت در بسیج

انقلاب که به ثمر نشست، سعید عضو بسیج مسجد طلاچیان شد. با چند تا از بسیجی‌های دیگر رفتند؛ با آقای طلاچیان، بانی مسجد، صحبت کردند که اسم مسجد را عوض کنند، اما او قبول نکرد؛ گفت: «نمی شه اسم مسجد رو عوض کرد.» خودشان روی یک پارچه نوشتند «پایگاه شهدا» و زدند روی اسم مسجد.

دیگر زندگی‌اش وقف مسجد شده بود. کمتر خانه می‌آمد. شب‌ها با بسیجی‌های دیگر پاس می‌دادند؛ روزها مشغول آموزش نظامی و کمک‌های اولیه می‌شدند. زمان انتخابات کارشان سنگین‌تر می‌شد. مسئول اجرا و حفاظت انتخابات بودند.

گفتگو با مخالفان و منحرفان با منطق

یک بار توی همین گشت‌های شبانه، چند تا کارتن از کتاب‌های منافقین را پیدا کرد و آورد خانه. مادرش نگران بود، اما سعید می‌نشست کتاب هاشان را می‌خواند. می‌خواست خط فکری‌شان را بفهمد تا بهتر بتواند بحث کند. دوست داشت با کسانی که می‌دانست اشتباه فکر می‌کنند، از راه بحث و گفتگو وارد شود.

با یکی از مشتری‌های پدرش که خانم بی‌حجابی بود، هم همین شیوه را پیش گرفت. پدرش مغازه تعویض روغن‌زده بود. این خانم گه گاهی برای کارهای ماشینش می‌آمد مغازه. سعید هم گاهی می‌رفت مغازه برای کمک به پدر. وقتی او را دید، سر صحبت را باز کرد. بعد کتابی درباره حجاب برایش آورد. کتاب را گذاشت روی داشبورد ماشین آن خانم و سفارش کرد، حتماً بخواند. با همین برخوردها کم‌کم آن خانم باحجاب شد.

انس با خدا

یکی از کارهایی که خودشان راه انداخته بودند این بود که سه‌شنبه‌ها می‌رفتند جمکران. وقتی می‌رسیدند جمکران؛ دیگر کسی سعید را توی جمع نمی‌دید. می‌رفت گوشه‌ای و با خدای خودش خلوت می‌کرد.

احترام به حقوق دیگران

یکی از همسایه‌هایشان، استاد الهیات دانشگاه بود؛ آقای روضاتی. سعید ازش اجازه گرفته بود، در کلاس‌هایش شرکت کند. می‌رفت روی زمین می‌نشست. نمی‌خواست جای کسی را بگیرد. می‌گفت: «همین‌که اجازه دادید من همین‌جا بنشینم، خیلی ممنونم.»

حساسیت نسبت به بیت‌المال، دفاع از حقوق مردم

اوایل جنگ خیلی از کالاها کوپنی بود. بعضی کاسب‌های محل، کالاهای سهمیه‌ای را درست به دست مردم نمی‌رساندند، هرکس که پول بیشتری می‌داد، از سهمیه دیگران بهش می‌دادند و به مردم می‌گفتند که سهمیه تمام‌ شده.

سعید فرمانده پایگاه بسیج محل شده بود. سر از کارشان درآورد. یکی از کاسب‌هایی که این کار را می‌کرد، نفت‌فروش محل بود. سعید خودش با یک نفر دیگر، پیت‌های نفت را می‌گذاشت روی چرخ و می‌آورد جلوی در خانه مردم. کوپن‌هایشان را می‌گرفت و نفتشان را می‌داد. اگر کسی نمی‌توانست پیت نفت را ببرد، کمکش می‌کردند.

خانه خودشان طبقه چهارم بود، زمستان دیر گرم می‌شد. هرچه پدر و مادرش می‌گفتند چند لیتر اضافه بدهد که خانه گرم شود، سعید زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «شما هم باید مثل بقیه صرفه‌جوئی کنید. مگه خون ما از خون بقیه رنگین تره؟»

حواسش به بقیه فروشنده‌ها هم بود. به مرغ فروشی محل گفته بود تمام سهمیه‌اش را با فاکتور بفروشد و بچه‌های بسیج را می‌فرستاد تا فاکتورهایش را ببینند.

حضور در جبهه و روایتگری صحنه نبرد

سعید بعد از شهادت برادر کوچک‌ترش مسعود که به دست منافقین در مهرماه سال 61 ترور شد، خیلی ناراحت بود. بعدازاین ماجرا بود که رفت عضو سپاه شد. دفتر سیاسی (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی) امتحان داد و قبول شد. فرستادندش بخش جنگ.

شهادت

عملیات «والفجر مقدماتی» بود. رفت فکه، قرارگاه خاتم. مادرش خیلی نگران بود. یاد حرف سعید می‌افتاد که قبل از رفتن به شوخی گفته بود: «ما عمودی می ریم، افقی برمی‌گردیم.» دلش شور می‌زد. نگرانی‌اش بجا بود. سعید دو هفته بعد از اعزامش در تاریخ 21 بهمن‌ماه در همین عملیات شهید شده بود. اما هنوز به مادرش نگفته بودند.

روز تشییع‌جنازه، مادر رفت دیدش. صورتش را بوسید. مادر سعید خیلی دوست داشت بفهمد فرزندش چگونه به شهادت رسیده.

بعدها دوستانش برای مادرش تعریف کردند که سعید چطور شهید شد. گفتند برای دفع حمله والفجر مقدماتی، عراق خیلی از هواپیماهایش را برای بمباران فکه فرستاد. سعید توی جیپ نشسته بود و داشت گزارش عملیات را می‌نوشت. توی همین بمباران، چادر جیپ پاره شد و یک ترکش ‌خورده بود توی گردنش و شاهرگش قطع شده بود.

 

منبع:

وفائی زاده، فاطمه، تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه، چاپ اول، 1394